کد خبر: 31747 - تاریخ: سه‌شنبه، 6 آگوست 2013 - 15:00

از شب جُک تا شب شُک!

محسن سیمائی

شگفتی آن جاست که کلانتر توی شهر باشد و هفت تیر بکشی! هوای آقایی بسرت بزند! هوس خدایی کنی! عجب اینجاست که خدای متکبّری باشد و تو تکبّر بورزی؛ چنین کسی باشد و تو در باد غرور خوابیده باشی!

شب جُک! چیزی ست شبیه به همان شب شعر خودمان. لیکن در آن محفل نورانی، دهان به دهان شعر می خوانند و در این محفل نورانی جُک! به رسم ادب، شاهرخ، جک گوی اعظم، با نام خدا شروع به سخن کرد و مجلس را متبرّک کرد به اولین جُک. که دو هویج  داشتند در خیابان راه می رفتند، ناگهان بچه هویج گفت: مامان، مامان! من آب هویج دارم. مجلس منفجر شد. بیش از آنکه جُک شاهرخ  خنده دار باشد، مسخره بودنش شاهکار بود. چرا که همانقدر که در جمع شعرا نیکوترین شعر کاذب ترینشان است، در اجتماع جُک گویان نیز برترینشان مسخره ترینشان است. جُک هرکس بی مزه تر باشد، مجلس استقبال بیشتری نشان می دهد. بعد از شاهرخ، نوبت به مرتضی رسید. مرتضی با کمال تواضع گفت که امشب را نمی خواهد جُک بگوید و وقتش را می سپارد به جوان ترها. شاهرخ امّا کوتاه بیا نبود. مجلس مانده بود به تماشای اصرار شاهرخ و انکار مرتضی. شایان با پیشنهادش به قائله خاتمه بخشید. گفت برای اینکه نه اصرار شاهرخ خان زمین بماند و نه انکار مرتضی لگدمال شود، فرزند مرتضی جُک بگوید. مرتضی قبول کرد و امیرحسین بسم الله گرفت. در ابتدای سخنش، از یک سنّت شکنی خبر  داد که می خواهد جای جُک، ضربُ المَثَل نقل کند.
جز صدای امیرحسین، صدای آدمی زاد به گوش نمی رسید. حاضرین منتظر بودند که امیر حسین گفت:
آمده است که در فلان شهر کلانتر نبود و فلان شخص محترم هفت تیرکش شد.
قاه قاه قاه…صدای خنده ی جمعیّت بلند شد. مجلس به وجد آمده بود. هیچ کس نمی دانست برای چه دارد می خندد و همین ندانستن، یعنی اینکه جُک مسخره است و باید خندید. فکر می کردیم طول می کشد تا مجلس جا بیفتد امّا این جلسه، از همان اوّلش جُک ها با استقبال رو به رو شدند. به گمانم شش، هفت نفر دیگری جُکشان را گفتند و جمعیت استقبال کرد. وقت جلسه تمام شد. چای خوردیم و راهی خانه شدیم.
*****
یادش بخیر. اشتباه نکنم این حکایت برمی گردد به 8سال قبل. رحمت خدا بر رسولش که بعد از هشت سال ما را برد توی ورق های به هم چسبیده ی دفتر خاطرات. درود بر آیه ی امروز . می دانی؟ تا حالا فقط شنیده بودم قرآن نور است و معجزه می کند و برکت می آورد. امروز کم ترین برکتش را دیدم. حین ختم قرآن رمضانیم، رسیدم به یک آیه که برد مارا به شب جُک کذایی.  یادم انداخت که خندیدن زیاد، نمی گذارد آدم تفکّر کند. یادم انداخت که باید بیشتر کلید می کردم روی آن شب. روی ضربُ المَثَل پسر مرتضی. از همان دوران کودکی، مادر که می آمد مدرسه،  همه ی معلّمانم می گفتند که برای پسرت یک دنیا ضرب و تقسیم بگویی گوش نمی کند، امّا نقطه ضعفش مثال است. کافی است یک مثال بزنی. کانَّهُ آب سرد ریخته باشی روی جان آدم بخواب رفته. هوشیار هوشیار می شود. بعدها خودم هم پی بردم به این علاقه. تا جایی که یکی از آرزو هایم این بود که یک بار حاج آقامجتهدی را تنهایی پیدایش کنم، دو زانو بنشینم مقابلش،  هی برایم حدیث بخواند و مثال بزند. حیف؛ به آرزویم نرسیدم. حاج آقا مجتهدی رفت امّا کتاب تمثیلاتش شد کتاب بالینی ما. حالا حسابش را برس که چنین آدمی، آدمی که انقدر برای مثال شنیدن بی تاب است، کنج مسجد، پشت رحل نشسته باشد و همانطور که همراه قاری آیات را یکی یکی رد می کند، برسد به این آیه که:
‏ يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ…
یعنی برق گرفته باشد تو را؛ که خدا هم اهل سوپرایز کردن باشد. که خدا هم برایت لبخند زده باشد. که خدا هم قصد کرده باشد برایت مثال بزند. قاری داشت می رفت و من مانده بودم توی ” ضُرِبَ مَثَلٌ “. نور مَثَلٌ ” چشم هایم را گرفته بود اصلا. جمعیّت هفت، هشت آیه جلو افتاد و عقب ماندم. آمدم آیه را تا آخرش بخوانم، دیدم نمی شود. نه اینکه نشودها! راستش احساس کردم که یک خورده نمک نشناسی است که خدا تحولیت گرفته باشد و خواسته باشد برایت مثال بزند و تو آنوقت سریع آیه را بخوانی که از جمعیّت عقب نمانی. قرآن را ورداشتم تا مثال گوش کردن را چاشنی تنهایی کنم. حیاط مسجد خوب باشد شاید. خودم را جمع و جور کردم و رساندم انتهای حیاط، پشت دیوار. مثال را نمی دانم اما حدّاقل حرف خدا ارزشش را دارد که پاچه ی شلوارم خاکی شود. دو زانو نشستم و شروع کردم به گوش سپردن.
‏ يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَن يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِن يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئاً لَّا يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ .
ترجمه اش: اي مردم، مثلي زده شد. پس بدان گوش فرا دهيد: كساني را كه جز خدا مي خوانيد هرگز[حتي]مگسي نمي آفرينند، هر چند براي آفريدن آن اجتماع كنند، و اگر آن مگس چيزي از آنان بربايد نمي توانند آن را باز پس گيرند. طالب و مطلوب هر دو ناتوانند.
آیه تمام شد، اشک شروع شد. اشک برای این دل خراب. برای طالب و مطلوب ناتوان! اشک برای مَثَل خدا! برای مَثَلی که بعد از هشت سال پسر مرتضی را آورده باشد پیش چشمت.  وقتی که خدا فهمانده باشد، برای شهر بی کلانتر عجیب نیست، هفت تیر کشیدن! شگفتی آن جاست که کلانتر توی شهر باشد و هفت تیر بکشی! هوای آقایی بسرت بزند! هوس خدایی کنی! عجب اینجاست که خدای متکبّری باشد و تو تکبّر بورزی؛ چنین کسی باشد و تو در باد غرور خوابیده باشی! حق گفتی خدا! مَثَلت، شاه مَثَل بود.
خودمانیم! خدایمان چه قدر خوب کم باد می کند بندگانش را؛ فقط دل می خواهد؛ دل سراسر گوش!
نویسنده: محسن سیمائی

مطالب مرتبط:
نظرات بینندگان

انتشار یافته:۲

  1. م.ق
     | 2013/08/10 - 19:13
    پاسخ
    +1
    0

    زیبابود . بقول مولانا : متواضع باش وکبرنداشته باش مثل خاک و یا وقتی عصبانی شدی خاموش باش مثل مرگ

  ارسال دیدگاه

  توجه نمایید
  • در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • «خوبان خبر» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • خوبان خبر از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.
  • تنها خالی نماندن متن دیدگاه الزامی است.
  • telegram khoobankhabar

    telegram khoobankhabaradvads