کد خبر: 108775 - تاریخ: یکشنبه، 17 آوریل 2016 - 10:23

لقمه حلال …

وبلاگ رفاقت به سیک شهدا

با بچه‌های فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمز و درشت از آب رد شد بچه‌ها سیب را گرفتند و تقسیمش کردند و خوردند؛ اما علی‌رضا نخورد.

به گزارش خوبان، وبلاگ رفاقت به سیک شهدا در به روزرسانی خود نوشت:

با بچه‌های فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمز و درشت از آب رد شد
بچه‌ها سیب را گرفتند و تقسیمش کردند و خوردند؛
اما علی‌رضا نخورد.
گفت: من نمی‌خورم. شاید صاحبش راضی نباشد. بچه‌ها نفهمیدند  چی گفت!
ولی پدر از خوش‌حالی بال درآورد؛
وقتی دید پسر کوچکش این ‌قدر حلال و حرام سرش می‌شود!
شهید علیرضا مظفری صفات
کتاب فکر بکر خدا، ص70

محمد در زمان جوانی، در روستای نیار در اطراف اردبیل، زمین کشاورزی کوچکی داشت وکشاورزی  می کرد. یک روز، هنگام کار، وقتی برای آب دادن زمین کنار جوی آب رفت، سیبی را دید که در آب روان است و به سمت او می آید، او هم آن را برداشت و خورد. اما ناگهان پشیمان شد و در دل با خود گفت این سیب برای چه کسی بود؟ چرا آن را خوردم؟ نکند صاحبش راضی نباشد… به خاطر همین، از کنار جوی آب حرکت کرد تا باغ سیب و صاحبش را پیدا کند. بالاخره پرسان پرسان به باغ رسید و صاحب آن را که مشغول کار بود پیدا کرد. ماجرا را برای او گفت و حلالیت طلبید. صاحب باغ کمی فکر کرد و گفت حلالت نمیکنم مگر به یک شرط. جوان گفت که هر چه باشد می پذیرد. آن مرد گفت دختری دارم که کور و کر و شل است، اگر با او ازدواج کنی، تو را حلال می کنم. جوان که قول به پذیرش داده بود و ازطرفی هرگز لقمه ی حرام نخورده بود پذیرفت.
وقتی برای ازدواج، به خانه ی آن مرد رفت، دخترش را دید که بسیار زیبا بود و هیچ عیبی نداشت. از مرد پرسید چرا به من دروغ گفتی؟ پدر دختر پاسخ داد این که گفتم دختر من کر است چون غیبت کسی را نشنیده است، کور است چون با دیده ی خود به نامحرمی ننگریسته است و شل است چون بدون اجازه ی پدر و مادرش هرگز از خانه بیرون نرفته است… حاصل این ازدواج فرزندی بود که ما او را با نام مقدس اردبیلی می شناسیم
از مادر مقدس اردبیلی سؤال کردند که در تربیت فرزندت چه کردی که به اینجا رسیده است؟ گفت: من هرگز لقمه ی شبهه ناک نخوردم و قبل از شیر دادن به او، وضو می گرفتم و ابدا چشم به نامحرم نینداختم و در تربیت کودک وقتی او را از شیر گرفتم، کوشیدم و نظافت و طهارت او را مراعات می کردم و او را با بچه های خوب، می نشاندم

کتاب سرمایه سعادت و نجات، (ص 29 – 31)
+پشت پیراهنش را بخوان;
هرچه پیش آید خوش آید , ما که خندان میرویم….
.
.
ولی اوضاع من افتضاح شهدا !


مطالب مرتبط:
نظرات بینندگان

نظری ثبت نشده است

  ارسال دیدگاه

  توجه نمایید
  • در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • «خوبان خبر» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • خوبان خبر از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.
  • تنها خالی نماندن متن دیدگاه الزامی است.
  • telegram khoobankhabar

    telegram khoobankhabaradvads