این صفحات پر از خالی، مسخره کردهاند ما را. دارند به ریشه شکوفهها میخندند… و مسدود میکنند حساب بشریت را. دیگر خستهام از این سررسیدها… از این سررسیدها که با این همه «جمعه»، هرگز «روز ظهور» ندارند. تاریکند؛ نور ندارند. با ما سر سازگاری ندارند. بی«معصوم»، شدهایم «طفل معصوم». بزرگ و کوچک ندارد! پیش چشم رنگین کمان، دارند جناحی میکنند بهار را! و دست میبرند در بال پرستوها! بهار، تعریف نمیخواهد؛ اگر تحریفش نکنند! کار ما اما از استعاره گذشته. در کار خیر ظهور، حاجت هیچ استخاره نیست. باید واضحتر سخن گفت… ممنون میشویم، مدیون میشویم اگر بیایی حجتبنالحسن(عج). دیگر به اینجای جهان رسیده. دنیا دارد جان به لب میشود. فقط صحبت من و ما نیست. جهان، تو را میخواند… همه جای عالم، سررسیدها خالی است! خالی از حتی لحظه حلول سال. سالهای غیبت! سالهای آزگار! سالهایی که جدید نشده، قدیمی میشوند! سررسیدهایی که زود کهنه میشوند! سیصدواندی صفحه، دریغ از یک برگ باران، یک قطره بهار، یک فصل درست و حسابی! در این چرخش ایام، پس کی نوبت به «فصل وصال» میرسد؟!… بهاری که من میشناسم، «فصل» نیست؛ «وصل» است… «وصل خوب خدا». بیشما، چه سختجان شدهاند سررسیدها! میآیند و میروند… نکند آقا، قهر کردهای با ما؟! تو نباشی، الحق که زمین چرکین است. ما از چشم تو میبینیم باران را… وقتی شما نباشی، چه فرقی میکند ثانیه لحظه تحویل سال؟! بیخورشید، لحظه تحویل سال خورشیدی! چه تناقضی! چه تمارضی! این بهار نیست؛ دارد تمارض میکند! و خیال میکند بوقلمون، همان رنگین کمان است! تو بر ما ببخش یوسف زهرا (س). عصر غیبت، رسما دیوانهمان کرده. داریم از دست میرویم… و یکی یکی مفاهیم را از دست میدهیم! آخر بگو؛ چه کار دارند به بهار؟!… بیرحمند! بیرحم… آقاجان! برای این همه مجنون، نیستی که لیلایی کنی… حضرت آفتاب! تا «313 ستاره» چند نفر کم داری؟! شهدا را حساب کنی، یارانت جور میشوند. ما برای «حاج احمد»، خوابها دیدهایم در «انتهای افق». قول داده بازگردد… شما امر کنی، «حاج همت» با «سر» برایت میدود در طلاییه انتظار. بیا دیگر… این سررسیدهای قلابی، تا بهار را مصادره نکردهاند، کاش دعای «ماه» بگیرد. مگر جناب فروردین دعا کند که اردیبهشتی شویم… و دوباره اردو بزنیم در بهشت، با سربند «یا زهرا». این روزها چقدر دلم هوای جمکران کرده. نماز کامل با دل شکسته! مهر کربلا! و دانههای تسبیح موعود! آقا جان! میآیی سهشنبه قرار بگذاریم؟! میآیی برای ظهور، قرار بگذاریم؟! میآیی بهار را ببینیم؟! میآیی قدم بگذاری در چشمان ما؟! میآیی حسین(ع) و عباس(ع)… بینالحرمین را یکجا ببینیم؟! آقا جان! کاش همین قدر که تا «بهار زمین» مانده، تا «بهار زمان» مانده باشد. فقط دو سه تا کوچه… کاش خون شهدا، کم کند فاصلهها را… کاش این سررسیدهای کال، برسند و ثمر دهند… کاش نفس تازه کند زمان… کاش تاریخ، خانه تکانی کند…
***
سررسیدهای بدی داریم. انگار نه انگار، حسین غلام کبیری هم شهید است! «روز ملی فناوری هستهای»، فراموش کردهاند به مادر احمدیروشن سلام کنند! هیچ کجای سررسیدهایی که داریم، «روز دوکوهه» ندارد! و ننوشتهاند در کدام ساعت، کدام دقیقه، کدام ثانیه، سر همت از بدنش جدا شد! «به روایتی» سررسیدهای بدی داریم… مگر به دلمان بیفتد که سالروز خیبر است! مگر دلمان یاد شهدای گمنام کند! آه… دلم هوای «برادران بدر» کرده. سررسیدها که نبودند؛ کاش دجله مهربانتر باشد با باکریها. یعنی الان «قایق عاشورا» کجاست؟! من بهار را به «لالههای فتحالمبین» میشناسم… به چشمان نافذ محمدرضا دستواره… به خندههای گرم خرازی… به ارتفاعات اللهاکبر… به اطلسیهای خانه پیرزنی در شیرود محله که امسال کنار علیاکبرش سال را در بلندای آسمان، نو میکند… خوش به حالت مادر شهید… من کتمان نمیکنم دلم برای سر حاج همت تنگ شده. سر همت را عشق است! چه کار دارم به سررسید؟… شاید چشم همت رفته باشد، نگاهش اما هست… سرداری که پیشانی بسیجیها را میبوسید، نشد رزمندهها پیشانیاش را ببوسند… نشد!
***
یا صاحب الزمان! بهار در جناح شماست… بخشی از نگاه شماست… میآیی «فصل بهار» را «وصل بهار» کنی؟! میآیی از بهار، غم را جدا کنی؟! میآیی سهشنبه قرار بگذاریم؟! گفت: «مستی، نه از پیاله، نه از خم شروع شد، از جاده سهشنبه شب قم شروع شد».
***
فعلا بهار به تو نیامده… به تو نرسیده… صبر کن سررسید!
سوت بازی مس کرمان و تراکتور تبریز به میلاد موسوی رسید
کیان شیرزاد به تیم فوتبال نونهالان ملوان بندرانزلی پیوست
۲۲ هزار جلد کتاب در کتابخانه عمومی خمام موجود است
اهدای اعضای بدن شهروند گیلانی؛ نجاتبخش ۳ بیمار بدحال
برنامه گشتهای بازرسی از سطح بازار خمام مرتب انجام می شود