ما نسل خوشاقبالی بودیم که اگرچه سن و سابقه زیادی نداشتیم، فرصت دیدن اتفاقهای عجیبی را پیدا کردیم.
اشکال کار این بود که از همان اول، وقتی میرزا عبدالکریم حقشناس، آقامجتبای تهرانی و حاجآقا دولابی و جناب خوشوقت را دیدیم، پیرمردهایی بودند عجیب و جدی و مهربان که بهسادگی طی کردن چند خیابان، میشد پای مجلس اخلاق آنها نشست.
نهکه از اول پیرمردی آنها را دیده بودیم، فکر نمیکردیم این دوران تمام خواهد شد. فکر میکردیم بزرگ میشویم و بچههایمان را میبریم مثلا پیش حاجآقای حقشناس و میگوییم پسرم، این حاجآقا همه زندگی ماست و بیشتر چیزهایی که بلدیم، از او یاد گرفتهایم. فکر میکردیم کمکم موهایمان سفید میشود و میرویم گوشههای مجلس خیابان ایران آقامجتبی تهرانی مینشینیم. فکر میکردیم حتی وقتی مرگ سراغمان میآید، دعای خیر این ستونهای زمین، پشت سرمان خواهد بود.
ما درباره امام هم، همین گمان را داشتیم. فکر میکردیم نمیشود خدا، ناگهان همه چیز را از اهل این شهر دریغ کند. امام مهربان سالهای کودکی ما، قرار نبود بمیرد. گمان میکردیم روزی که سرزمین قدس آزاد میشود، راه میافتیم میرویم کنار قبه صخره و با امام همانجا نماز میخوانیم. فکر میکردیم بزرگ میشویم و پابهپای جوانهای آن روز، برایش سربازی میکنیم. قرار نبود همه آنها که تکیهگاه اهالی این سمت زمین بودند، یکییکی از دنیا بروند و پشت سرمان، جایی نباشد که به آن تکیه کنیم.
فکر میکردیم بچههایمان بزرگ میشوند. میرویم سراغ حاجآقا دولابی و بچهها را به او میسپریم. فکر میکردیم روزی میرویم مسجد جامع بازار و به آقامجتبای تهرانی میگوییم حاجآقا، این پسر ما امر خیری دارد، کی خدمت برسیم؟
کار به اینجا نکشید. حالا ما ماندهایم و حرفهای فراوانی که از این اقطابالارض بهخاطر داریم و هنوز به خیلیهایش عمل نکردهایم.
زمین از حجت خدا خالی نمیشود اما روزگاری که ما در نوجوانی گذراندهایم، روزگار همنشینی با بهترین بندههای خدا بود که جان بیدارشان، وقف سر و سامان دادن به زار و زندگی مردم این شهر بود.
حالا وسط اینروزگار بیپیر، بهجان ما میافتد برویم توی بازار مولوی، جلو در مسجد امینالدوله منتظر بمانیم که نفس میرزاعبدالکریم حقشناس به ما حیات بدهد، حیات زندگی در شهر بزرگ و بیدر و پیکری که ما اهل آنیم. برویم تا سهراه طالقانی، مسجد امام حسن (علیهالسلام) و چند رکعت نماز پشت سر حاجآقا خوشوقت بخوانیم که جانمان تازه شود. یا برویم سر تکیه دولاب، به یاد آن پیرمرد ساده بیادعا که نامش میرزا اسماعیل دولابی بود.
حالا ما برای بچههایی که داریم و بچههایی که نداریم، چه بگوییم درباره دورهای که آسمان این همه به زمین نزدیک بود؟ درباره تجربه تکرارنشدنی همنشینی همه آدمهای معمولی شهر، با عالمان فروتن دین که راه صلاح زندگی مردم را در گفتن و شنیدن اخلاق دیده بودند. درباره سالهای خوب مسجد امینالدوله و میدان هروی، درباره آن در بهشت که به مسجدی در سهراهی خیابان شریعتی – طالقانی باز میشد، درباره تکیه قدیمی و دوستداشتنی محله دولاب، درباره نمازهای ظهر مسجد جامع بازار و جلسههای شبانه خیابان ایران.
ما از خوشبختترین آدمهای روی زمین بودیم که سن و سابقه زیادی نداشتیم، اما فرصت دیدن بهترین اولیای خدا را پیدا کردیم.
صدای جناب حقشناس هنوز توی گوش ماست که «حالا فهمیدی داداش من؟» و لحن آرام حاجآقا خوشوقت که بگوید «خودت برو فکر کن ببین کجا اشتباه کردی، از همان توبه کن»، نگاه نافذ آقا مجتبی که نگاه کند و بگوید «برای چی غصه میخوری؟ برای این دنیا؟» و صدای صمیمی و ساده میرزا اسماعیل که بگوید «اگر چوپانی مثل اهلبیت پیدا کردی، گوسفندش باش، ضرر نمیکنی. تو را میبرد سر همان چشمه که خودش آب میخورد. که اگر یک جرعهاش را روی زمین بریزند، همه اهل زمین مجنون میشوند.»
ما از خوشبختترین آدمهای روی زمینیم. بهترین آدمهای روی زمین، ساعتها با ما سخن گفتهاند.
منبع: پنجره
۵ نکته جالب حسین شریعتمداری درباره اقدام بیسابقه پوتین